معنی لباس تازه پوشیده

حل جدول

لباس تازه پوشیده

نونوار


لباس پوشیده

متلبس


پوشیده

لباس به تن کرده

فارسی به عربی

واژه پیشنهادی

تعبیر خواب

لباس

اگر دید لباس تابستان به زمستان پوشیده بود، دلیل که به قدر لباس مالش زیاده شود. اگر دید لباس زمستان به تابستان پوشیده بود، دلیل ترس است. اگر زنی به خواب دید که لباس مردان پوشیده بود، دلیل منفعت بود. - محمد بن سیرین

اگر بیند در تن او لباس مهتران بود، دلیل بزرگی بود. اگر بیند لباس فاسقان داشت، دلیل معصیت است. اگر دید که لباس سلاطین پوشیده بود، دلیل که کارش به نظام گردد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لباس تمیز: احترام
خریدن لباس: خوشبختی
لباس کهنه: افتخار
لباس خواب: ازدواج ناگهانی
- لوک اویتنهاو

اگر در خواب ببینید لخت هستید و لباس بر تن ندارید دچار وحشت و هراس می شوید و موردی پیش می آید که احساس ضعف و ناتوانی می کنید. اگر از کسی در خواب لباس خوبی بگیرید یا از فروشگاهی لباس شیک و آبرومندی بخرید نشان آن است که حرمت شما زیاد می شود و امنیت حاصل می نمائید ولی اگر کسی به شما لباس فقیرانه ای بدهد به قدر نفرت و کراهتی که در شما پدید می آید زیان می کنید و آسیب می بینید. اگر ببینید لباس غواصی پوشیده اید ریسک می کنید و دست به یک آزمایش بزرگ می زنید و برای تحصیل چیزی که دوست دارید و می طلبید به استقبال خطری مسلم می روید. اگر ببینید لباس زنانه پوشیده اید آبروی شما مطرح می گردد و به شما تهمت می زنند یا در دادگاهی مورد سئوال و مواخذه قرار می گیرید. اگر زنی در خواب ببیند که لباس مردانه پوشیده کار و وظیفه ای دشوار به عهده او واگذار می شود یا داوطلبانه می پذیرید. اگر در خواب بببینید که چندین دست لباس دارید تکلیف و وظیفه و تعهدات شما زیاد می شود. اگر در خواب ببینید لباستان تنگ است و در فشار قرار می گیرید و این فشار یا شغلی است یا خانوادگی. اگر در خواب ببینید لباس راحت و گشادی پوشیده اید فراغت می یابید یا روزی شما فراخ می شود. - منوچهر مطیعی تهرانی

لغت نامه دهخدا

پوشیده

پوشیده. [دَ / دِ] (ن مف) بتن کرده. ملبس شده. مغطی. ملبس. بالباس. مقابل برهنه: و اندر این شهر [حران، مستقر ملوک سودان] مردان و زنان پوشیده اند و کودک تا ریش برآرد برهنه باشد. (حدود العالم).
زمین گاه پوشیده زو گه برهنه
شجر زو گهی مفلس وگه توانگر.
ناصرخسرو.
پوشیده کسی بینی فردای قیامت
کامروز برهنه است و برو عاریتی نیست.
سعدی.
شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه است و گاه پوشیده.
(گلستان).
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنارداران پوشیده دلق.
سعدی.
محن، پوشیده و کهنه ساختن جامه را. (منتهی الارب). || مستور. مکسوف. محجوب. مطرفسه. مطنفسه. گرفته. مستغمده: السماء مطنفسه مطرفسه؛ ای مستغمده فی السحاب، پوشیده ٔ از ابر. (منتهی الارب). || مستوره، روی پوشیده:
مرا شاد دل شد ز پیوند اوی
بویژه ز پوشیده فرزند اوی.
فردوسی.
به پیران قفچاق پوشیده گفت
که زن روی پوشیده به در نهفت.
نظامی.
متدهّم، پوشیده و فرا گرفته شده. (منتهی الارب). || چیزی بر چیزی فروافکنده. پنهان. در چیزی نهفته. مدفون:
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه.
کسائی.
ز زر کاخ و گنجش تهی کرد پاک
برآورد پوشیده ها از مغاک.
اسدی (گرشاسبنامه).
دفن، پوشیده و پنهان کردن در خاک. دسع؛ پوشیده شدن رگ در گوشت. ادفان، پوشیده و پنهان کردن کسی را.اجتنان، پوشیده شدن. استجنان، پوشیده گردیدن. تلجف، پوشیده و ناپدید شدن چاه. (منتهی الارب). || مخفی. مختفی. مخبوّ. نهفته. نهان. پنهان. خفیه. عارج. مقابل آشکارا. ناپیدا. نامحسوس. ناپایدار. نامعلوم. نامشهود. لایری. غیر مرئی. بنهفته. خفی. خفا. خافی. خافیه. همس. غیب. سرّ. خفوه. (منتهی الارب):
سری را کجا مغز جوشیده نیست
برو بر چنان کار پوشیده نیست.
فردوسی.
برآورد پوشیده راز از نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت.
فردوسی.
که خراد برزین بر شهریار
سخنهای پوشیده کرد آشکار.
فردوسی.
نه نیکوست نزد یکی سرفراز
که پوشیده دارید زینگونه راز.
فردوسی.
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز.
فردوسی.
عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد. (تاریخ بیهقی ص 369). حال حسنک بر تو پوشیده نیست... (تاریخ بیهقی). خردمندان اگر اندیشه را بر این کار پوشیده بگمارند... ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی). بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی ص 379). پوشیده از ریحان خادم فرود سرای خلوتها میکرد. (تاریخ بیهقی ص 547). گفت یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کرده اند. (تاریخ بیهقی ص 323). اکنون دست در چنین حیلت ها بزدند و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قاید مرد، مرا فرونتواند گرفت. (تاریخ بیهقی ص 337). چنانکه پدر وی بروی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت. (تاریخ بیهقی). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی. (تاریخ بیهقی). من که بونصرم امانت نگاهداشتم وبرفتم و با امیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. (تاریخ بیهقی).
پوشیده نماند آن زمان کاری
کآنرا تو کنون همی بپوشانی.
ناصرخسرو.
بل روز و شب بقولی پوشیده
پندی همی دهند بهر حینم.
ناصرخسرو.
چرا واقف شدند اینها برین اسرار ای غافل
نگشتستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها.
ناصرخسرو.
بود پیدا بر اهل علم اسرار
ولی پوشیده گشت از چشم اغیار.
ناصرخسرو.
جمله ٔ کشتیها... بدیدندی وهیچ پوشیده نماندی. (مجمل التواریخ والقصص).
نیست پوشیده زو قلیل و کثیر
نز نقیر ایچ چیز و نز قطمیر.
سنائی (حدیقه ص 610).
جائی که گناه امتت بزرگ بود پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه). شیر خواست که بر دمنه حال هراس خویش پوشیده گرداند. (کلیله و دمنه).
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت.
نظامی.
نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا با کس نسازم.
نظامی.
و در اکثر بلاد اسلام از مغرب و مشرق قومی پدید آمدند بعضی پوشیده و بعضی آشکارا. (جهانگشای جوینی). تنی چند از بندگان سلطان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز در فلان مصلحت ترا چه گفت. گفت بر شما هم پوشیده نباشد. (گلستان).
ملک در دل آن راز پوشیده داشت
که قول حکیمان نیوشیده داشت.
(بوستان).
بر علم او هیچ پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست.
(بوستان).
عرض کرد پادشاها تو خود دانی بر تو پوشیده نماند میگوید که گناهکار دارم. (قصص العلماء ص 245).
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس.
صائب (از آنندراج).
امر مدهمس و منهمس و مدعمس و مدحمس، کار پوشیده. تفاتح، بهم سخن پوشیده گفتن. هتمله؛ سخن پوشیده گفتن. اخفاء؛ پوشیده و نهان کردن چیزی را. دمس علی الخیر؛ پوشیده داشت آنرا. دسیس، پوشیده داشتن مکر و حیله را. تدلس، پوشیده داشتن. (منتهی الارب). || مخفیانه. بطور خفاء. در خفا. نهانی. پنهانی. به نهانی: امیر آواز ابواحمد بشنوید بیگانه پوشیده نگاه کرد مردی را دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 437). هرون پوشیده کسان گماشته بود که هر کس زیر دار جعفر گشتی... عقوبت کردندی. (تاریخ بیهقی ص 608). بونصر دبیر خویش را نزدیک من فرستاد پوشیده... و پیغام داد که من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی ص 117). خواجه... پیغام داد پوشیده به امیر که بوسهل زوزنی حرمتی دارد. (تاریخ بیهقی). و شنودم بدرست که این سرهنگان را پوشیده سلطان مسعود گفته بود که گوش بیوسف میدارید چنانکه بجائی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی ص 106). پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان و فراشان. (تاریخ بیهقی ص 643). پوشیده حصیری بمن گفت تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بونصر نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 257). استادم پوشیده گفت چه کردی و چه رفت، حال باز گفتم. (تاریخ بیهقی ص 100). پیغام داد سخت پوشیده سوی بونصر. (تاریخ بیهقی). رقعه را... بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار با دبیری و مشاهره که داشت (مظفر) مشرفی غلامان سرائی برسم وی بود سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی ص 273). بهمه حالها این روزها نامه ٔ صاحب برید دررسد پوشیده. (تاریخ بیهقی ص 326). او را (حضرت رضا را) بجائی نیکو فرود آوردند پس یکهفته که بیاسوده بود در شب طاهر نزدیک وی آمد سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی ص 136). پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی بنشست و بخانه ٔ بوسهل رفت. (تاریخ بیهقی ص 330). گفت (مأمون) کس پوشیده باید فرستاد نزدیک طاهر. (تاریخ بیهقی ص 136).میان امیر مسعود و منوچهربن قابوس والی گرگان و طبرستان مکاتبت بود سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی ص 129). بومنصور دبیر خویش را نزدیک من که بونصرم فرستاد پوشیده. (تاریخ بیهقی ص 79). پوشیده نگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 122). پوشیده مرا گفت: سلطان را بگوی که این راز بر عبدوس و بوسهل پیدا نباید کرد. (تاریخ بیهقی ص 321). مرد را پوشیده بجائی بنشاندند و ملطفها را نزدیک امیر بردند. (تاریخ بیهقی ص 538). قاضی بوالهیثم پوشیده گفت. (تاریخ بیهقی ص 365). کس پوشیده باید فرستاد نزدیک طاهر و بباید بدو نبشت که ما چنین و چنین خواهیم. (تاریخ بیهقی ص 170). امیر... پوشیده گفت نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی ص 620). بوسهل کس فرستاده بود پوشیده و منشور و فرمانها بخواسته... باز فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 43). خردمندان دانستند که نه چنان است و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی [بوسهل] گزافگوی است. (تاریخ بیهقی ص 176). شب دیگر بقلعه رفت ویک سر پوشیده را که داشت پوشیده بزیر آورد. (جهانگشای جوینی).
نگه کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در کار هشیار مرد.
سعدی.
قرص بزرگی از شیو پوستین بیرون کرد و پوشیده در کنار من نهاد... من نیز آنان را پوشیدم. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف). || پوشانیده. مستورکرده: یکی را... قوت شهوانی بر قوت عقل غالب گشته و نور بصیرت او را بحجاب ظلمت پوشیده. (کلیله و دمنه). || پوشانیده. نهان کرده:
بفرمان شه مرد پوشیده راز
ز راز نهفته گره کرد باز.
نظامی.
|| مشکل. مبهم. مشتبه. ملتبس. حاکل. (منتهی الارب): ابهام، پوشیده بگذاشتن. (تاج المصادر). کلام ٌ غامض، سخن پوشیده. || خلعت. (غیاث). || دام صیاد. (غیاث). || دختر. زن. پردگی. مستوره. ستیر. ستیره. (منتهی الارب). اهل حرم. ج، پوشیدگان:
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیم هلاک.
فردوسی.
وزآن پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشیدگان را [اهل حرم را] نهان.
فردوسی.
چو سودابه پوشیدگان را بدید
بتن جامه ٔ خسروی بردرید.
فردوسی.
مرا شاد شد دل ز پیوند اوی
بویژه ز پوشیده فرزند اوی.
فردوسی.
پس پرده پوشیدگان [اهل حرم] را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین.
فردوسی.
چو آمد بتنگ اندر اسفندیار
دو پوشیده را دید چون نوبهار.
فردوسی.
غریو و ناله ٔ پوشیدگان پرده ٔ او
درید پرده ٔ صبر و خرد ز درد عظیم.
سوزنی.
چون آن پوشیده (زن ابوالاسود الدئلی) قدم در مسجد حرام نهاد.... (تاریخ بیهق). و او را سه پوشیده آمد در آخرعمر از ترکیه ای که کنیزک او بود. (تاریخ بیهق). ابتدای تزویج او با... افتاد پس با پوشیده ای از معادیان و او را از این پوشیده معادی چهار دختر بود. (تاریخ بیهق). هر دو گفتند ما را وکیل کن تا این هر سه پوشیده را بدین هر سه پسر دهیم بعقد نکاح. (تاریخ بیهق). چون بارم آمد پوشیده ای داشت عم زاده ٔ او بود در آن خانه شد، پوشیده، چوبی که آن را به مازندران وفره گویند برگرفت و پیش باز شد و گفت ای بی حمیت. (تاریخ طبرستان). از شاهزادگان گیلانی زنی بخواست از آن پوشیده او را پسری آمد جیلان شاه نام نهاد. (تاریخ طبرستان). و میان پوشیدگان اصفهبد، دو زن بودند یکی دختر اصفهبد فرخان.... (تاریخ طبرستان).
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز.
نظامی.
به پیران قفچاق پوشیده گفت
که زن روی پوشیده به در نهفت.
نظامی.
فروخورد شیخ این حدیث کرم
شنودند پوشیدگان حرم.
سعدی.
رجوع به پوشیده روی شود. و بهمین معنی است سرپوشیده: و آنچه با وی بود و در سرپوشیدگان حرم بود از خزانه بحاجب سپرد. (تاریخ بیهقی ص 66).
مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایه با غلط افکن مشوب.
مولوی.
شب دیگر بقلعه رفت و یک سرپوشیده را که داشت پوشیده بزیر آورد. (جهانگشای جوینی). و نیز بهمین معنی است روی پوشیده:
همه روی پوشیدگان را بمهر
پراز خون دلست و پر از آب چهر.
فردوسی.
مه روی پوشیده در زیر میغ
بگوهر زبانی درآمد چو تیغ.
نظامی.
رجوع به سرپوشیده و روی پوشیده شود. || مسقف. آسمانه دار.
|| پوشیده در این بیت فردوسی به معنی پارسا و متقی است. محجوب: فقیرُ متعفف:
در گنج بگشاد و چندان درم
که بودی برو بر، ز هرمز رقم
بیاورد و گریان بدرویش داد
چو درویش پوشیده بد بیش داد.
فردوسی.
|| آهسته. بتداول امروزین یواش: از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت، و او مردی فراخ مزاح بود: ای ابوالقاسم بیاد دار که قوادی به از قاضی گری است. (تاریخ بیهقی).


تازه

تازه. [زَ / زِ] (ص، ق) نو باشدکه نقیض کهنه است. (برهان). نقیض کهنه است. (انجمن آرا). نو. (شرفنامه ٔ منیری). جدید. با لفظ کردن و شدن و داشتن و ساختن مستعمل است. (آنندراج). نو... که مقابل کهنه... است. (فرهنگ نظام). مقابل کهن. مقابل دیرین و دیرینه و بیات (در نان و غیره):
وگر نام رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.
فردوسی.
چنین بود تا بود و این تازه نیست
گزاف زمانه براندازه نیست.
فردوسی.
چنین است و این را بی اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان.
فردوسی.
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من بسال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.
فردوسی.
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار.
فرخی.
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی.
فرخی.
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت و تازه.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450).
واین نواخت تازه که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). چون تن درداد برفتن مرا خلیفت کرد و تازه توقیعی از امیر بستد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 663).
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت، باقوّت و تازه وْ برناست.
ناصرخسرو.
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود.
خاقانی.
در صد غم تازه تر گریزم
گر یک غم جانستان ببینم.
خاقانی.
مفلس و بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
نظامی.
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد.
نظامی.
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
حافظ.
چون زخم تازه دوخته از خون لبالبم
ای وای اگر به شکوه شود آشنا لبم.
عرفی (از آنندراج).
عرفی بگیتی از خلد آمد که بازگردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را.
عرفی (ایضاً).
بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.
واله هروی (از آنندراج).
|| به مجاز، خرم. خوش. شادمان. بانشاط. خوشحال:
که اندرجهان داد گنج من است
جهان تازه از دسترنج من است.
فردوسی.
چو دیدند روی برادر بمهر
یکی تازه تر برگشادند چهر.
فردوسی.
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه.
فردوسی.
خورش هست چندانکه اندازه نیست
اگر چهر بازارگان تازه نیست.
فردوسی.
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران ازاین تازه نیست.
فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.
فرخی.
امیر گفت الحمدﷲو سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65). هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه وشادکام باشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || ضد پژمرده. (برهان) (انجمن آرا). تری. [کذا]. (آنندراج). طری. باطراوت. خرم. جوان. تر. مقابل خشک. شاداب. نوشکفته: خون تازه، دم ناجع. نجیع. (بحر الجواهر) (دستور اللغه). بقل ٌ ثعدٌ؛ تره ٔ تازه. جنی، میوه ٔ تازه. طری، تازه و تر. غض، تازه و شکوفه ٔ نازک. غضیض، تازه و شکوفه ٔ نرم. غریض، تازه، و منه: لحم ٌ غریض ٌ؛ ای طری... و تازه از هر چیزی و شکوفه ٔ نوباوه. ورث، تازه و تر از هر چیزی. دم ٌ ناقع؛ خون تازه. نضر؛ تازه و باآب. (منتهی الارب):
چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی
از غم آنست سوگوار بنفشه.
رفیعالدین مرزبان فارسی.
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله ونسرین.
فرخی.
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی.
منوچهری.
هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن [و] پیش من آر.
منوچهری.
عاشق شده ست نرگس تازه بکودکی
تا هم بکودکی قد او شدچو قد پیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
وآن قطره ٔباران که فرودآید از شاخ
بر تازه بنفشه نه بتعجیل، به ادرار.
منوچهری.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.
منوچهری.
آستین برزده ای دست بگل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سَذاب ؟
ناصرخسرو.
لاله ای بودم به نیسان خوب رنگ
تازه، اکنون چون بدی نیلوفرم.
ناصرخسرو.
چون بیشتر شدیم جوانی را دیدیم بغایت صورت نیکو و تازه. (قصص الانبیا چ شهشهانی ص 171).
هرکه از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پرخار باد.
مسعودسعد.
آنگه وی را [جَو را] بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه. (نوروزنامه ٔ منسوب بخیام).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
... گهی تازه است و گاه پژمرده، سرو را هیچ ثمره نیست و همه وقت تازه است. (گلستان). || بمعنی حادث هم آمده است که در مقابل قدیم است. (برهان). حادث... که مقابل... قدیم است. (فرهنگ نظام): بزرگان گفتند این چه حالت است که تازه گشت ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). || بدیع. (آنندراج). || اخیراً. اخیر. در این نزدیکی (زمان). مقابل گذشته ٔ دور. قریب العهد. جدیداً:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 478).
خوک چون دیدبدشت اندر تازه پی شیر
گرْش جان باید زآن سو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
و عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نقلست که احمد گفت ببادیه فروشدم بتنها راه گم کردم اعرابی را دیدم بگوشه ای نشسته تازه، گفتم بروم و از وی راه پرسم. (تذکره الاولیای عطار). || مجازاً، بارونق. باجلوه:
ای بتو تازه کریمی و بتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر.
فرخی.
تا سخن است از سخن آوازه باد
نام نظامی بسخن تازه باد.
نظامی.
|| در تداول امروز، مرادف اکنون: پس از اینهمه، تازه می پرسد لیلی نر بود یا ماده. رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.

فرهنگ عمید

پوشیده

نهفته، پنهان: درد دل پوشیده بهتر تا جگر پرخون شود / به که با دشمن نمایی حال زار خویش را (سعدی۲: ۳۱۲)،
درپرده،
دربرشده،
* پوشیده داشتن: (مصدر متعدی) پنهان داشتن، پنهان کردن، نهفتن،

فرهنگ فارسی هوشیار

پوشیده

(اسم) (صفت) جامه ببر کرده ملبس شده، مستورمحجوب. ‎-3 پنهاننهفته، مخفیانه بطور خفا. ‎-5 (صفت) پوشانیدننهان کرده. -6 مشکل مبهم. ‎ -7 (اسم) خلعت. -8 دام صیاد. ‎ -9 دخترزنپردگی مستوره. -10 (صفت) مسقفظسمانه دار. ‎ -11 آهسته یواش. یا پوشیده بودن. ‎-1 جامه در برداشتن. ‎-2 مستور بود مقابل برهنه بودن، آشکارا نبودن مخفی بودن.

ترکی به فارسی

تازه

تازه

عربی به فارسی

لباس

لباس پوشیدن , جامه بتن کردن , مزین کردن , لباس , درست کردن موی سر , پانسمان کردن , پیراستن

معادل ابجد

لباس تازه پوشیده

833

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری